سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجراهای صد روز تا عروسیِ یک عروس کنکوری!

سلام.

اواخر شهریور 97بود که موضوع خواستگاری مطرح شد...من تازه دو هفته مونده بود که18سالم تمام شه!

اسم خواستگا،سن و مخصوصا شغلش که مطرح شد خندیدم به شوخی گفتم"باشه حتماً!!" و این دقیقا به معنای "عمرا" بود...

همینطور الکی قبول کردم بیان خواستگاری،اصلی ترین دلیلم این بود که اخرای تابستون هست و حوصلم سر رفته...

و کنجکاوی راجع به جریانات خواستگاری.

سر جلسه هم موقع صحبت کردن خیلی حرفام سر لج بود و با هدف دک کردم جناب خواستگار...ولی از کجا میدونستم زیرک تر از این حرفاس؟??

هر چی بیشتر پیش میرفت جریان به همه میگفتم"جوابم نه هست بابا من که نمیخوام ازدواج کنم!"

ولی نمیتونم به خودم دروغ بگم.

از همون لحظه ای که وارد خونه شدن،یه جایی گوشه قلبم میگفت"چه بخوای چه خوای،این وصلت سر میگیره!"

.

 

 

حالا منی که عاشق درس و کتاب بودم و هستم اینجام...سه ماه مونده به کنکور افتادم دنبال خرید عروسی.پوزخند

 

امید چیز خوبیه،نه؟